loading...
هفته
حسن بازدید : 167 جمعه 16 اسفند 1392 نظرات (0)

 

☺زندگي  خوابگاهي☺

 

ساعت 2 بعد از نصف شب :

* ساعت ۳ نصف شب(کل خوابگاه منهای سرپرست ) : 

* ساعت 4 صبح :           


* وضعیت درس خوندن در خوابگاه :

* اولین روزهای خوابگاه :       

* گفت و گوی صمیمانه برسرآماده کردن صبحانه بعد از گذشت چند روز :    

* پایان گفت و گو :      

* امکانات غذایی در خوابگاه :      



* طریقه ظرف شستن در خوابگاه

        

* اواخر ترم وضعیت ۷۰درصد دانشجویان (البته این مورد شامل بعضي دانشجويان نمیشه) : 

 

 

شــک نـدارم هـمـین روزها …هیـچ گـرسـنه ای باقی نمــــی ماند …

هـــمه سیــــر مـی شـوند, از زنــدگی ...

31029623406275255740 اگه تو هم دلت گرفته بیا(از دستش ندید!)+عکس

********

چه سنگدل است سیری که گرسنه ای را نصیحت می کند  تا درد

گرسنگی را تحمل نماید. ...   -  جبران خلیل جبران

12083326001796488838 اگه تو هم دلت گرفته بیا(از دستش ندید!)+عکس

********

بابا نان ندارد

چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.

معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:

بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد.

کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:

اقااجازه!چرادروغ می گویید؟

…معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟

همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد.

پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد.

سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد.

معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت:

بابانان نداد،بابانیامد،بابازیرباران رفت وهرگزنیامد!...


d3d5bcad324d اگه تو هم دلت گرفته بیا(از دستش ندید!)+عکس

 

********

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور

کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای

لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو

سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی

بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت

میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه

 برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم

رو پاک نکنم و توش بنویسم …

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...

 

 

 

تعداد صفحات : 142

درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان عزيز حسن هستم ساكن شيراز.اميدوارم لحظات خوشي را اينجا بگذرانيد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 142
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 53
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 109
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 283
  • بازدید ماه : 283
  • بازدید سال : 17,351
  • بازدید کلی : 75,538
  • کدهای اختصاصی
    بالا برنده

    ابزار هدایت به بالای صفحه

    اسلایدر